گر تو نامحرمی ای یار بدار از ما دست


کار ما با نفس محرم عشق افتاده ست

یار باید که حجاب من بی دل نشود


دایم از صحبت نامحرمم این فریادست

بر سر از مبداء فطرت رقمی زد عشقم


اگر انصاف ز من می طلبی بی دادست

یک نفس بیش ندارد چه کند صاحب وقت


هر چه دیگر همه حشوست و خیال آبادست

جهد کن تا نفسی می رود اندر حلقت


مگر آری دل دلسوخته یی را با دست

شادی آن که در مرحمت و رافت و فضل


بر جماهیر گدایان غنی بگشاده ست

دنیی و عقبی اگر باز شناسی در وقت


همه در وقت حریفی ست که این دم شادست

ساکن وصل و امین باش سنایی گفته ست


آخر ای یار دل اهل دل از پولادست

نوعروسی ست جهان گر چه قدیم است و لیک


سهل باشد که چو تو ناخلفی دامادست

غایت رفق نزاری سخن شیرین است


شیوه ی سنگ پرستی روش فرهادست

مسکرات است نه ترتیب سخن پیرایی


زاده ی فطرت وقت است همین دم زاده ست